بابابزرگ بچهها رابه حیاط آورده بود که تنهایی با آنها حرف بزند. امید و عماد هنوز صورتشان از ناراحتی برافروخته بود و با عصبانیت به هم نگاه میکردند. هر یک از آنها سعی میکرد به بابابزرگ بفهماند که حق با آن یکی است و دیگری تقصیرکار است.
بابابزرگ گفت: «خب دیگر، یکی ماجرا را تعریف کند ببینم چرا اینقدر دعوایتان بالا گرفت و مادربزرگ را از خودتان رنجاندید.
هیچ میدانید که اگر من سر نرسیده بودم و به دعوای بچگانتان ادامه میدادید و خشمتان را کنترل نمیکردید، ممکن بود اتفاق بدی بیفتد که اصلا جبرانپذیر نبود؟»
امید سرش را پایین گرفته بود و عماد با اشارهی ابرو و چشم به بابابزرگ میگفت: «دیدید گفتم همهاش تقصیر امید است؟» هنوز کسی کلمهای نگفته بود که مادربزرگ هم به حیاط آمد و گفت: «بچهها، خشم همیشه با عقل دشمن است. هیچ وقت نگذارید عقلتان را از شما بگیرند.»
عماد گفت: «من داشتم نقاشی میکشیدم. عماد با توپش زد به شیشهی آبرنگم و فرش اتاق مادربزرگ و مبل راحتی، همه، خراب و رنگی رنگی شد.»
امید که چشمهایش را ریز کرده بود، با خشم گفت: «از کجا میدانستم شما دفتر نقاشی و آبرنگهایت را به جای روی میز مطالعه آوردهای آنجا و روی قالی پهن کردهای و مشغول نقاشی هستی؟!
من تازه توپم را برداشتم بروم توی حیاط بازی کنم. اگر آنجا نبودی، خانه کثیف نمیشد و مادربزرگ نمیترسید!»
بابابزرگ گفت: «ایست، ایست! شما هردو خشمگینید. چرا؟
بچههای گلم، شما دوتا برادرید و اصلا خوب و پسندیده نیست که با هم با بیاحترامی صحبت کنید. چه برسد به اینکه با هم دعوا کنید و با خشم صحبت کنید!
مگر یادتان رفته است روز اولی که آمدید گفتید میخواهید در این دو هفته که پیش ما میمانید به شما و ما خیلی خوش بگذرد؟ یادتان رفته است دیشب که با هم ستارهها را تماشا کردیم، از کودکیهای زمان قبل برایتان تعریف کردم و با هم روی گوشی بازی کردیم؟»
بچهها با سر حرف بابابزرگ را تأیید کردند. «خب، حالا صورت همدیگر را ببوسید و هم را ببخشید. لازم نیست حتما یک نفر را مقصر بدانید. گاهی ما ناخواسته کاری انجام میدهیم که ناراحتی پیش میآید.
باید مانند حضرتکاظم(ع) بر خشممان کنترل داشته باشیم و یکدیگر را ببخشیم. آن وقت، دست و پای شیطان میسوزد و نمیتواند به ما نزدیک شود و اتفاق بدتری به وجود بیاید.»
با شنیدن حرفهای بابابزرگ، عماد و امید همان لحظه صورت هم را بوسیدند و یکدیگر را بخشیدند.